روزی عصبانی اومد پیشم و گفت دوستم داری؟

گفتم:آره خیلی .

رفت تیغ و آورد و گفت:پس رگت رو بزن!

گفتم: مرگ و زندگی دست خداست.

گفت: پس دوستم نداری.

رفتم تیغ و برداشتم و رگم رو زدم.

وقتی داشتم تو آغوش گرمش جون می دادم .

گفت: اگه دوستم داشتی هیچ وقت تنهام نمی ذاشتی.